باران با تو از راه رسید....
و پرنده های غریب آرزو هایمان چه آزادانه پر گشودند به سوی دستانت و چه غریب در پشت پنجره های غربت صدایمان را به آسمان فرستادیم تا از فرشته ها ارمغان باران را بگیریم.........
و چه زیبا بود لحظه هائی که نگاهمان تلاقی عشق دو کبوتر را به یاد میآورد..........
تو با قطره ها به زمین آمدی و با خورشید صبحگاهان از خاطره ها زدوده شدی........
تو را دوست می دارم و تنها تو را.......
چرا که به یاد تلاقی نگاه خسته ام بر چشمان بی نیازت می توانم زندگی کنم......
من عاشق بوی دستان گرمت هستم که در هر فصلی بوی بهار را می دهد و عاشق آن نگاه خسته ات که نیاز گمشده را می دهد.......
دوستم بدار تنها برای یک لحظه و تنها برای یک لحظه صدایم کن تا دنیای خوب افسانه هایم را با ناقوس صدایت به آخرین باران نگاهت بسپارم..........
شانه هایم چه غریبانه می لرزد از ترس جدائی..........
*******دوستت دارم با صداقت/بی نهایت********